معنی فرزند نتیجه

حل جدول

فرزند نتیجه

نبیره


نتیجه

فرزند نوه

ثمره

ثمره، دستاورد، محصول

لغت نامه دهخدا

نتیجه

نتیجه. [ن َ ج َ / ج ِ] (از ع، ص، اِ) ماحصل کار. (ناظم الاطباء). چیزی که از چیز دیگر حاصل شده باشد. (فرهنگ نظام). هر آنچه از پیروی کاری بالضروره حاصل گردد. (ناظم الاطباء). || ثمر. بار. بر. اثر. (ناظم الاطباء). حاصل. (آنندراج) (ناظم الاطباء). محصول. مولود: حاصل کارها پدید آمد و خردمندان دانستند که آنهمه نتیجه ٔ آن یک خلوت است. (تاریخ بیهقی). شرمگنی نتیجه ٔ ایمان است و بینوائی نتیجه ٔ شرمگنی است. (قابوسنامه).
از آنچنان پدر آری چنین پسر زاید
ز آفتاب نتیجه شگفت نیست ضیا.
مسعودسعد.
سایلان را ز دست تو نه عجب
گر نتیجه همه عطا باشد.
مسعودسعد.
سخن نتیجه ٔ جان است جان چرا کاهم
گمان مبر که چو پروانه دشمن جانم.
مسعودسعد.
گر عقلت این سخن نپذیرد که گفته ام
آن عقل را نتیجه ٔ دیوانگی شمر.
خاقانی.
یارب چو فضل کردی و جان بازدادیَم
رحمی بکن نتیجه ٔ جان نیز بازده.
خاقانی.
- نتیجه ٔ کلام، حاصل کلام. (ناظم الاطباء). ماحصل گفتار. خلاصه ٔ سخن.
|| هم سن. (منتهی الارب). بچه ای که با بچه ٔ دیگر هم سال باشد. (ناظم الاطباء). دو گوسپند هم سن را نتیجه گویند. (از اقرب الموارد): شاتان نتیجه؛ دو گوسپند هم سن. (منتهی الارب). || بچه ٔ ستور. (ناظم الاطباء). زاده ٔ حیوان. (فرهنگ نظام). بچه ٔ شتر. || ولد. (اقرب الموارد). نسل. فرزند. (ناظم الاطباء). فرزند انسان. (فرهنگ نظام). زاده:
شاد باش ای نتیجه ٔ حیدر
دیر زی ای نبیره ٔرستم.
سوزنی.
به مرگ خواجه فلان هیچ کم نگشت جهان
که قایم است مقامش نتیجه ٔ قابل.
سعدی.
|| پشت سیُم از اولاد بدین ترتیب: اول ولد، دوم نبه یا نوه، سوم نتیجه. (یادداشت مؤلف). فرزند نوه. || فایده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). جدوی. سود. بهره. منفعت. نفع. ثمره. اثر. || مکافات. پاداش. جزا. (ناظم الاطباء):
هرکه آرد به روی نیکان بد
هم نتیجه ی ْ بدش به پی سپرد.
خاقانی.
|| سرانجام. عاقبت. (ناظم الاطباء). خاتمت. آخر. || بیرون آورده شده. || تراشیده شده. (آنندراج) (غیاث اللغات). || (اصطلاح منطق) حکمی که حاصل می شود از امتزاج صغری و کبری به انداختن لفظ مکرر که آن را حد وسط گویند. (ناظم الاطباء). آن را ردف نیز گویند. (مفاتیح). قضیه ٔ لازمی که ازقیاس حاصل می شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). قضیه ٔ ثالث و لازمی که از ترتیب دو مقدمه ٔ بدیهی یا به اثبات رسیده حاصل گردد. مثلاً: 1- سقراط انسان است. 2- هر انسانی فانی است. پس: 3- سقراط فانی است. قضیه ٔ اول را صغری نامند و قضیه ٔ دوم را کبری، مفهوم «انسان » که در صغری و کبری هر دو وجود دارد «حد وسط» است که باحذف آن نتیجه یعنی قضیه ٔ سوم به دست می آید. رجوع به قیاس شود.


فرزند

فرزند. [ف َ زَ] (اِ) ولد. نسل. (یادداشت به خطمؤلف). پسر و دختر هر دو را گویند. (آنندراج). نسل. (از منتهی الارب). در پهلوی فْرَزَنْد است و در پارسی باستان فرزئینتی غالباً به پسر و گاه به دختر اطلاق شده است. (از حاشیه ٔ برهان چ معین):
شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب
فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب.
رودکی.
ز فرزند بر جان و تنت آذرنگ
تو از مهر او روز و شب چون نهنگ.
بوشکور.
پریچهره فرزند دارد یکی
کز او شوخ تر کم بود کودکی.
بوشکور.
سلمیه همه فرزندان هاشمند و مغان همه فرزندان امیه اند. (حدود العالم).
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.
کسایی.
نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه.
کسایی.
جهاندار فرزند هرمزدشاه
که زیبای تاج است و زیبای گاه.
فردوسی.
که از ما دو فرزند کشور که راست ؟
همان گنج با تخت و افسر که راست ؟
فردوسی.
فرانک نه آگاه بد زین نهان
که فرزند او شاه شد در جهان.
فردوسی.
فرزند به درگاه فرستاد و همی داد
بر بندگی خویش به یکباره گواهی.
منوچهری.
من و تو هر دو فرزند جهانیم
ابر یک حال ماندن چون توانیم.
فخرالدین اسعد.
ما را فرزندان کاری دررسیده اند. (تاریخ بیهقی).کار فرزندان این امیر در برگرفت. (تاریخ بیهقی). امیر محمود چند مشرف داشت به این فرزندش بودند پیوسته. (تاریخ بیهقی).
چه چیز است این مهر فرزند و درد
که در نیک و بد هست با جان نبرد.
اسدی.
نهم گویی از بهر فرزند چیز
مبر غم که چیزش بود بی تو نیز.
اسدی.
تو را داد و آنکس که پیوند تست
دهد نیز آن را که فرزند تست.
اسدی.
فرزند جز کریم نباشد به خوی
چون همچو مرد بود نکوخو زنش.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 441).
فرزند هنرهای خویشتن شو
تا همچو تو کس را پسر نباشد.
ناصرخسرو.
صانع مصنوع را تو باشی فرزند
پس چو پدر شو کریم و عادل و فاضل.
ناصرخسرو.
ملکان ترک و روم و عجم از یک گوهرند و خویشان یکدیگرند و همه فرزندان آفریدون. (نوروزنامه). پس از بلوغ غم مال و فرزند و... در میان آید. (کلیله و دمنه). چون مدت درنگ او سپری شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد بادی بر رحم مسلط شود. (کلیله و دمنه). و قوت حرکت در فرزند پدید آید. (کلیله و دمنه).
سالها باید آنکه مادر دهر
زاید از صلب تو چو من فرزند.
خاقانی.
آری آتش اجل و باغ ببر فرزند است
رفت فرزند شما زیور و فر بگشایید.
خاقانی.
از جمله ٔ صدهزار فرزند
فرزند نجیب آدم آمد.
خاقانی.
همه کس را عقل به کمال نماید و فرزند به جمال. (گلستان).
- فرزند آب، کنایه از حیوانات آبی باشد. (برهان).
- || حباب را نیز گویند و آن شیشه مانندی است که وقت باریدن باران به روی آب به هم رسد. (برهان).
- فرزند آفتاب، کنایت از لعل و یاقوت و جواهر کانی باشد. (برهان).
- فرزند بستن، نشاندن یا خواباندن فرزند را در مهد. (از آنندراج). کنایت از پرورش فرزند است:
ز دور مهد این گردون اخضر
نبسته عشق فرزندی خلف تر.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- فرزند بکر، نخستین فرزند. (ناظم الاطباء).
- || سبزی همیشه سبز. (ناظم الاطباء).
- فرزند خاور، کنایت از آفتاب جهانتاب است. (آنندراج) (برهان).
- فرزندخوار، مادری که فرزند خود را خورد و این ترکیب کنایت از جهان و روزگار است:
ای مادر فرزندخوار، ای بیقرار ای بیمدار
احسان تو ناپایدار، ای سربه سر عیب و عوار
اقوال خوب و پرنگار، افعال سرتاسر جفا.
ناصرخسرو (مقدمه ٔ دیوان ص عز).
- فرزندخوانده، آنکه دیگری او را به فرزندی پذیرد.
- فرزندزاده، نوه. فرزند فرزند.
- فرزند زن، فرزندی که همراه زن آید. (آنندراج). فرزندی که زن از شوهر پیشین خود دارد.
- فرزند زنا؛ حرامزاده. خشوک. (ناظم الاطباء).
- فرزندوار؛ مانند فرزند. فرزندخوانده.
- || به کنایت به معنی عزیز و گرامی باشد:
بدارمت بی رنج فرزندوار
به گیتی تو مانی ز من یادگار.
فردوسی.
|| کودک شیرخوار. (یادداشت به خط مؤلف). بچه. طفل. کودک. (ناظم الاطباء):
چنین است کردار این چرخ پیر
ستاند ز فرزند پستان شیر.
فردوسی.

فرهنگ عمید

نتیجه

آنچه از چیزی به‌دست آید،
فرزند نوه،

فرهنگ معین

نتیجه

حاصل، به دست آمده، نسل، زاده، سرانجام و عاقبت، جمع نتایج. [خوانش: (نَ جِ) [ع. نتیجه] (اِ.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

نتیجه

پاداش، عاقبت، عملکرد، اولاد، فرزندزاده، فرزند، مولود، نواده، ولد، بازده‌اثر، برآیند، حاصل، ماحصل، محصول، سرانجام، عاقبت، عقبه، بهره، ثمره، سود، فایده، میوه

فارسی به عربی

نتیجه

اثر علیه، استراحه، استنتاج، تاثیر، تکمله، حصاد، فتحه، نتیجه، نمو

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

نتیجه

بازده، هوده، پیامد، دستاورد، پی آمد، سرانجام، فرجام، برآیند

گویش مازندرانی

نتیجه

بهره ی کار

فارسی به ایتالیایی

نتیجه

risultato

فارسی به آلمانی

نتیجه

Abschluß (m), Affekt, Ausruhen, Auswirkung (f), Beeinflussen, Beruhen, Beschluß (m), Betreffen, Bewegen, Bewirken, Entschluss (m), Rast (f), Rasten, Rückschluß (m), Ruhe (f), Ruhen, Schluss (m), Wirkung (f), Wirkungskraft (f)

واژه پیشنهادی

نتیجه

فرجام

معادل ابجد

فرزند نتیجه

809

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری